پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
ﺗﺎ ﺍﻭﺝ ﻧﺎ ﺍﻣﻴﺪﯼ : ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺳﺮﺧﺲ و ﺑﺎﻣﺒﻮ
نوشته شده در سه شنبه 25 فروردين 1394
بازدید : 577
نویسنده : roholla

روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم . شغلم را ، دوستانم را ، مذهبم را و خلاصه تمام وابستگی های زندگی ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خداوند صحبت کنم و اگر نتوانستم دلیلی برای ادامه ی زندگیم بیابم به آن نیز خاتمه دهم!
به خدا گفتم : آیا می توانی دلیلی برای ادامه این زندگی برایم بیاوری ؟ و جواب او مرا شگفت زده کرد .
او گفت : آیا سرخس و بامبو را می بینی ؟
پاسخ دادم : بلی .
خداوند فرمود : هنگامیکه درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور و آب و غذای کافی دادم. دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود . من از او قطع امید نکردم . در دومین سال سرخس ها بیشتر رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبو ها خبری نبود . من بامبو ها را رها نکردم .
در سالهای سوم و چهارم نیز بامبو ها رشد نکردند . اما من از آنها قطع امید نکردم .
در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد . در مقایسه با سرخس بسیار کوچک و کوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید .
5 سال طول کشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه کافی قوی شوند . ریشه هایی که بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی بدان نیاز داشت را فراهم می کردند .
خداوند در ادامه فرمود : آیا می دانی در تمام این سالها که تو درگیر مبارزه با سختی ها و مشکلات خودت بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ساختی ؟ من در تمامی این مدت تو را رها نکردم همانگونه که بامبو ها را رها نکردم .
هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن . بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر کدام به نوبه خود به زیبایی جنگل کمک می کنند . زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می کنی و قد می کشی !
از او پرسیدم : من چقدر قد می کشم .
در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد می کند ؟
جواب دادم : هر چقدر که بتواند .
گفت : تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی . هر اندازه که بتوانی .
ولی به یاد داشته باش که من هرگز تو را رها نخواهم کرد . و در هر زمان پشتیبان تو خواهم بود !
پس هرگز نا امید نشو !

آنچه امروز یک درخت را تنومند ، سایه گستر و پر ثمر ساخته است ، ریشه دواندن دیروز بذر آن در تاریکی های خاک بوده است . در هنگامه ی رنج های بزرگ ، ملال های طاقت فرسا ، شکست ها و مصیبت های خورد کننده ، فرصت های بزرگی برای تغییر ، گام نهادن به جلو و تصوری برای خلق آینده ایجاد می شود . ماموریت شما در زندگی بی مشکل زیستن نیست ، بلکه با انگیزه زیستن و امیدوار زیستن است ...


:: موضوعات مرتبط: ﭘﻨﺪ ﺁﻣﻮﺯ , ,
:: برچسب‌ها: ﻣﺬﻫﺐ , ﺟﻨﮕﻞ , ﺧﺪﺍ , ﺯﻧﺪﮔﯽ , ﺳﺮﺧﺲ , ﺑﺎﻣﺒﻮ , ﺩﺭﺧﺖ , ﺯﻣﻴﻦ , ﻓﻮﺕ , ﺍﻧﮕﻴﺰﻩ ,



ﺁﺭﺍﻳﺸﮕﺮ و ﺧﺪﺍ
نوشته شده در یک شنبه 23 فروردين 1394
بازدید : 394
نویسنده : roholla

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت.
در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.
وقتی به موضوع « خدا » رسیدند.
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.
مشتری تائید کرد: دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.


:: موضوعات مرتبط: ﺩﻳﻨﯽ و ﻣﺬﻫﺒﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﺍﺻﻼﺡ ﺳﺮ , ﺁﺭﺍﻳﺸﮕﺎﻩ , ﺧﺪﺍ , ﻣﻦ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻢ ﺧﺪﺍ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ , ﻣﺮﻳﺾ , ﺭﻧﺞ , ﮐﺜﻴﻒ , ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ,



ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﮐﺠﺎ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﻳﺎﻓﺖ؟
نوشته شده در یک شنبه 23 فروردين 1394
بازدید : 387
نویسنده : roholla

ﺍﺭﺳﺎﻟﯽ ﺍﺯ : ﺣﺴﻴﻦ ﮐﺎﻇﻤﯽ

خوشبختی را کجا می‌توان یافت؟

از خدا پرسید: «خوشبختی را کجا می‌توان یافت؟»
خدا گفت: «آن را در خواسته‌هایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم.»
با خود فکر کرد و فکر کرد: «اگر خانه‌ای بزرگ داشتم بی‌گمان خوشبخت بودم.»
خداوند به او داد.
«اگر پول فراوان داشتم یقیناً خوشبخت‌ترین مردم بودم.»
خداوند به او داد.
اگر… اگر… و اگر…
اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود.
از خدا پرسید: «حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم.»
خداوند گفت: «باز هم بخواه.»
گفت: «چه بخواهم؟ هر آنچه را که هست دارم.»
خدا گفت: «بخواه که دوست بداری، بخواه که دیگران را کمک کنی، بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی.»
او دوست داشت و کمک کرد و در کمال تعجب دید لبخندی را که بر لبها می‌نشیند و نگاه‌های سرشار از سپاس به او لذت می‌بخشد.
رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا خوشبختی اینجاست؛ در نگاه و لبخند دیگران.»


:: موضوعات مرتبط: ﺍﺭﺳﺎﻟﯽ ﮐﺎﺭﺑﺮﺍﻥ , ,
:: برچسب‌ها: ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ , ﺧﺎﻧﻪ ی ﺑﺰﺭﮒ , ﺧﺪﺍ , ﭘﻮﻝ , ﺁﺳﻤﺎﻥ , ,



ﻋﻠﻢ و ﻣﺴﻴﺢ
نوشته شده در شنبه 15 فروردين 1394
بازدید : 360
نویسنده : roholla

بگذارید مشکلی که علم با عیسی مسیح دارد را شرح دهم:
استاد دانشگاه فلسفه که منکر وجود خداست، قبل از شروع کلاسش از یکی از دانشجوهای جدیدش می خواهد بایستد و بعد از او می پرسد:
تو یک مسیحی هستی، درسته پسر؟
دانشجو جواب می دهد : بله استاد هستم.
پس تو به خدا اعتقاد داری؟
مسلماً
آیا خدا نیکوست؟
بله، مطمئناً او نیکوست.
آیا خدا قادر است؟ آیا کاری می تواند انجام دهد؟
بله
آیا تو انسان خوبی هستی یا شرور؟
کتاب مقدّس می گوید که شرور.
استاد پوزخندی زده و می گوید: « آها، بله، کتاب مقدّس. » لحظه ای فکر می کند و ادامه می دهد: حالا اینجا سؤالی از تو دارم؛ فرض کن شخص مریضی اینجاست و تو می توانی او را درمان کنی. اگر می توانی اینکار را بکنی، آیا به او کمک می کنی؟ آیا تلاشت را می کنی؟
بله استاد، اینکار را می کنم.
پس تو انسان خوبی هستی...!
ولی من اینرا نمی گویم.
چرا اینطور نگوئیم؟ تو اگر بتوانی، به یک بیمار یا معلول کمک خواهی کرد.
بیشتر ما اینکار را می کنیم، اگر بتوانیم. امّا خدا نه!
دانشجو جواب نمی دهد، پس استاد ادامه می دهد: او اینکار را نمی کند،
می کند؟ برادر من یک مسیحی بود و از سرطان مرد، باوجود اینکه او دعا کرد و
از مسیح خواست که او را شفا دهد. چقدر این عیسی شما نیکوست؟ ها؟ در
این مورد چی داری بگی؟
دانشجو سکوت می ماند.
استاد می گوید: نه نمی توانی، می توانی؟ او از لیوان روی میز جرعه ای
آب می نوشد تا به دانشجو هم فرصتی داده باشد تا نفسی بکشد.
استاد ادامه می دهد: بیا دوباره شروع کنیم مرد جوان؛ آیا خدا نیکوست؟
دانشجو می گوید: بله البته!
شیطان چی؟ شیطان نیکوست؟
دانشجو بدون درنگ جواب می دهد: « خیر. »
خوب، شیطان از کجا بوده است؟ منشأ آن از کجاست؟
دانشجو پاسخ می دهد: « خوب... از خدا...
درسته، خدا شیطان را ساخته، اینطور نیست؟ حالا به من بگو پسر، آیا در
این دنیا شرارت است؟
بله استاد
شرارت در همه جاست، درسته؟ و خدا همه چیز را خلق کرده، درسته؟
بله
پس چه کسی شرارت را خلق کرده؟ » استاد ادامه می دهد: اگر خدا همه
چیز را خلق کرده، پس او شرارت را هم خلق کرده. چونکه شریر زنده است؛ و
بر طبق این اصل که اعمال هر کس نشان دهندۀ شخصیت اوست، پس نتیجه
می گیریم که خدا شرور است.
استاد بدون اینکه اجازه دهد دانشجو پاسخ دهد، ادامه می دهد: آیا مریضی
هست؟ آیا فساد هست؟ آیا نفرت هست؟ آیا زشتی هست؟ همۀ این چیزهای
وحشتناک، آیا در این دنیا وجود ندارند؟
دانشجو پاسخ می دهد: « بله، وجود دارند.
پس چه کسی آنها را خلق کرده؟
دانشجوی جوابی نمی دهد، پس استاد سؤالش را تکرار می کند: چه کسی آنها را خلق کرده؟ هنوز جوابی نیست. بعد استاد در جلوی کلاس چند قدم حرکت می کند و انگار که کلاس در سکوت هیپنوتیزم شده است.
به دانشجوی دیگری می گوید: « بگو ببینم پسر، آیا تو به عیسی مسیح ایمان داری؟
دانشجو با صدای مطمئنی می گوید: بله استاد، ایمان دارم.
مرد پیر از قدم زدن بازمی ایستد و می گوید: « علم می گوید که تو دارای
حواس پنجگانه هستی تا دنیای اطرافت را تشخیص داده و مشاهده کنی. آیا تا
حالا عیسی را دیده ای؟
نه استاد، تا حالا او را ندیده ام.
به ما بگو تا حالا عیسی یت را شنیده ای؟
نه خیر استاد، تا حالا نشنیده ام.
آیا براستی تا حالا عیسی یت را احساس کرده ای؟ چشیده ای؟ بوئیده ای؟
آیا تا حالا هیچگونه درک حسّی ای از او داشته ای؟
متأسفم، خیر استاد.
و هنوز به او ایمان داری؟
بله.
بر طبق اصول تجربی، قابل آزمایش، اثبات شدنی و توافق شده، علم می
گوید که خدای شما وجود ندارد. به این چه پاسخی داری بدهی، پسر جان؟
دانشجو پاسخ می دهد: هیچی، من فقط به او ایمان دارم.
استاد جواب می دهد: بله، ایمان ـ این همان مشکلی است که علم با خدا
دارد. مدرکی ندارید، مگر ایمان.
گرما وجود دارد؟
استاد جواب داده: « بله، گرما وجود دارد.
آیا چیزی بعنوان سرما هم وجود دارد؟
بله پسر، سرما هم وجود دارد.
نه وجود ندارد.
استاد با نشان دادن علاقه اش بطرف دانشجو نگاه می کند و کلاس ناگهان
غرق در سکوت می شود. دانشجو شروع به توضیح می کند:
شما می توانید گرمای زیاد، بیشتر، بالا، بسیار بالا، نامحدود، ناچیز و کم
داشته باشید و یا حتی محیطی فاقد گرما داشته باشید. امّا چیزی بنام "
سرما" نداریم. ما می توانیم تا 458 درجه فارنهایت زیر صفر، گرما را پایئن ببریم؛
ولی پائین تر از آن نمی توانیم. چیزی بعنوان سرما وجود ندارد، در غیراینصورت
ما می توانستیم پائین تر از 458 درجه برسیم. هر شخص و یا شیء زمانی
قابل مطالعه است که یا از خود انرژی داشته باشد و یا از خود انرژی ساطع
کند؛ و گرما چیزی است که باعث می شود که هر چیزی یا انرژی داشته باشد
و یا از خود انرژی ساطع نماید. صفر مطلق (485 ـ فارنهایت ) جائیست که گرما
دیگر وجود ندارد.
می بینید آقا که سرما کلمه ایست که ما استفاده می کنیم تا عدم حضور
گرما را با آن شرح دهیم. ما سرما را نمی توانیم اندازه بگیریم. گرما را در
واحدهای گرمایی اندازه می گیریم، چون گرما انرژی است. سرما متضاد گرما
نیست آقا، بلکه عدم حضور آن است.
در سکوت کلاس خودکاری به زمین می افتد، مانند صدای چکشی به گوش می رسد
دانشجو ادامه می دهد: تاریکی چی استاد، آیا چیزی بنام تاریکی وجود دارد؟
استاد بدون مکث جواب می دهد: بله، اگر تاریکی وجود ندارد، پس شب چی
می تواند باشد؟

شما دوباره اشتباه می کنید آقا. چیزی مانند تاریکی وجود ندارد؛ آن نیز عدم
حضور چیزیست. شما می توانید نور کم، معمولی، زیاد و چشمک زن داشته
باشید. اما وقتی بطور ممتد و مطلق نور نداشته باشید، آنگاه چیزی ندارید، مگر
چیزی که به آن " تاریکی" گفته می شود. اینطور نیست؟ این معنی است که ما برای تعریف آن کلمه از آن استفاده می کنیم. در حقیقت تاریکی وجود ندارد، در غیر اینصورت شما می توانستید تاریکی را تاریک تر کنید. درسته؟
استاد به او لبخندی می زند و می گوید: این ترم، ترم خوبی خواهد بود. حالا
بگو ببینم مرد جوان، چه نتیجه ای از این حرفها می خواهی بگیری؟
بله استاد، منظور من این است که فرضیات فلسفی شما برای شروع بحث
دارای نقص هستند و بنابراین نتیجه گیریهای شما هم نادرست خواهند بود.
صورت استاد نمی تواند تعجبش را مخفی کند. نقص. می توانی توضیح دهی
چگونه؟
دانشجو توضیح می دهد که : شما از فرضیۀ همذاتی استفاده کردید. شما بحث می کنید که زندگی هست، مرگ هم است؛ خدای نیک و خدای بد. شما خدا را مانند یک چیز متناهی می بینید. چیزی که می توانیم آنرا اندازه بگیریم. آقا، علم حتی نمی تواند یک تفکر را شرح دهد. از الکتریسیته و مغناطیس استفاده می کند، بدون اینکه حتی آنها را ببیند و کاملاً بفهمد. اگر مرگ را متضاد حیات درنظر بگیریم، آنگاه این حقیقت را فراموش کرده ایم که مرگ نمی تواند مانند چیزی که قائم به ذات است، وجود داشته باشد. مرگ متضاد حیات نیست، بلکه عدم حضور آن است.
حالا استاد بگوئید که آیا به دانشجوهای خود تعلیم می دهید که آنها از میمونها تکامل یافته اند؟
اگر منظورت پروسۀ تکامل است، باید بگویم بله مرد جوان.
آیا تا حالا سیر تکامل را با چشمان خود دیده اید، آقا؟
استاد با لبخندی سرش را به نشانۀ نه تکان می دهد و می داند که بحث به کدام جهت می رود و می گوید: یک ترم عالی خواهیم داشت در حقیقت.
از آنجا که در حقیقت هیچکس روند تکامل را در عمل ندیده و نمی تواند ثابت کند که حتی روندی است که در حال حرکت است؛ آیا شما عقیدۀ خود را تدریس نمی کنید استاد؟ آیا شما الآن بجای یک عالم یک واعظ نیستید؟
در کلاس بلوایی آغاز می شود. دانشجو ساکت می شود تا که هیاهو بخوابد.
در مورد نکته ای که به دانشجوی دیگر گفتید، دوست دارم در این مورد برای شما مثالی بیاورم. دانشجو روبه کلاس کرده و می پرسد: آیا اینجا کسی هست که تا بحال مغز استاد را دیده باشد؟ یکدفعه کلاس غرق در خنده می شود.
آیا تا حالا کسی صدای مغز استاد را شنیده؟ آنرا احساس کرده؟ بوئیده و یا لمس کرده؟ به نظر کسی اینکار را نکرده؛ پس با همۀ احترامی که نسبت به شما قائلم، بر طبق اصول تجربی، قابل آزمایش، اثبات شدنی و توافق شده، علم می گوید که شما مغز ندارید. پس اگر علم می گوید که شما مغز ندارید، ما چگونه به تدریس شما اعتماد کنیم، آقا؟
کلاس در سکوت فرو می رود و استاد با صورتی که نمی توان احساسش را درک کرد به دانشجو خیره شده است.
ناگهان این سکوت که به نظر مدت زیادی طول کشیده با صحبت استاد پیر شکسته می شود: فکر می کنم که اینها را بایستی با ایمان بپذیریم.
حالا قبول کردی که ایمان وجود دارد و در واقع همراه با زندگی ایمان هم وجود دارد. دانشجو ادامه می دهد: حالا استاد، چیزی بنام شرارت وجود دارد؟
استاد حالا کمی مردد پاسخ می دهد: البته که وجود دارد؛ آنرا هرروزه می بینیم. آنرا در کارهای غیر انسانی نسبت به انسانها می توان دید. آن در تمام جرایم و خشونتهای بسیار این دنیا مشاهده می شود. اینها چیزی نیست مگر تبلور شرارت.
دانشجو اینطور پاسخ می دهد: شرارت به خودی خود وجود ندارد. شرارت به سادگی عدم حضور خداست؛ مثل سرما و تاریکی. شرارت لغتی است که انسان برای عدم حضور خدا در دنیا بکار می برد.
خدا شرارت را خلق نکرده؛ شرارت نتیجۀ نداشتن محبت خدا در قلب انسانها است. مثل سرمایی است که وقتی گرما می رود، می آید و یا تاریکی که وقتی نور نیست، می آید.
استاد در روی صندلی خود می نشیند.


:: موضوعات مرتبط: ﺟﺎﻟﺐ و ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﻧﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﻋﻠﻢ و ﻣﺴﻴﺢ , ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ , ﺍﺳﺘﺎﺩ , ﺧﺪﺍ , ﺷﺮﺍﺭﺕ , ﺷﻴﻄﺎﻥ , ﺗﺎﺭﻳﮑﯽ , ﺳﺮﺩ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺟﺎﻟﺐ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﻧﯽ , ,



ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ و ﺍﺳﻤﺎﻋﻴﻞ
نوشته شده در جمعه 14 فروردين 1394
بازدید : 400
نویسنده : roholla

ناگهان تمام افراد قبیله (جرهم )(28) با صداى پاى اسبى که به سوى قبیله چهار نعل مى تاخت ، از خیمه هاى خود، بیرون پریدند.
مردى که سر و روى را در کوفیه (29) پوشانده بود، وسط میدان ، از اسب پایین پرید و در میان بهت همگان ، با شتاب به سوى خیمه رئیس قبیله دوید. به دنبال او تا کنار خیمه رئیس قبیله دویدند و به گفتگوى او با وى ، گوش فرا دادند:
- بزرگوار، چشمان من از نعمت بینایى محروم باد اگر خطا کرده باشند. من خویش دیدم پرندگانى فراوان را که به پشت کوهساران شمال قبیله ما مى پردیدند. قسمتى از راه را با اسب پیمودم و بقیه را پیاده ؛ تا به قله رسیدم . حدس من درست بود: آب آب ... آنسوى دره هاى خشک ، پرندگان در نقطه اى فوج فوج مى نشستند و بر مى خاستند.
- آیا تو خود، (آب ) را هم دیدى ؟
- راه بسیار دور بود، اسب را پاى کوه یله کرده بودم و شوق دادن این خبر به شما، پاى مرا از پیش رفتن باز مى داشت ... اما...
- کافى است !
رئیس قبیله برخاست و به بیرون آمد و خطاب به مردم خویش که خبر را شنیده و اینک دور او و آن مرد ایستاده بودند و با شادمانى آنرا براى هم بازگو مى کردند، گفت :
- پنج نفر همراه این مرد به جاى که او مى گوید روانه شوند و اگر آبى یافتند بى هیچ درنگى باز گردند و مرا خبر کنند.
چشمه ، به زلالى اشک ، به پهناى دو بازو، از میان توده شن مى جوشید و کودکى که به زحمت بر پاى مى توانست ایستاد، کنار آن به بازى با شنهاى مرطوب ، مشغول بود و هنگامى که شش مرد از اسبهاى خویش ، شتابناک پیاده شدند، کودکانه به رویشان خندید و دستهاى کوچکش را با شادى بر شنهاى مرطوب فرو کوفت ...

یکى از مردان به کودک گفت :
- آیا تو تنها هستى ؟ مادر تو کجاست ؟
به جاى کودک ، مرد دیگرى از همراهان سوال کننده پاسخ داد:
- بى خرد! این کودک چگونه مى تواند سخن بگوید؟ گمان نمى کنم حتى یکساله باشد.
مرد دیگرى او را از زمین برداشت و در آغوش گرفت و در حالیکه چهره اش ‍ را مى بوسید، گفت :
- چقدر زیباست !
و به راستى کودک ، زیبا بود: چشمان سیاه و درشتش در چهره ملیح و دوست داشتنى وى ، زیر خرمنى از موى مجعد شبرنگ ، مثل دو گوهر شبچراغ ، زیر دسته اى سنبل ، مى درخشید. وقتى مى خندید، بیشتر با چشمانش مى خندید و دو گوهرى کوچکى که وسط گونه هاى شفافش به وجود مى آمد مثل دو نقطه مواج بود که از ریزش قطره هاى باران در برکه هاى روشن ، پیدا شود. دستهاى کوچکش مثل دو کلاف نور، به تردى ساقه ریواس از شانه هایش روییده بود و تنش بوى گل ، بوى کودکى مى داد... و اکنون ، دست به دست در آغوش مردانى از قبیله جرهم مى گشت که ناگهان صداى شیر زنى ، آمرانه از پشت سر مردان ، برخاست :
- شما که هستید و با فرزند من چه کار دارید؟

مردان که هنگام آمدن کسى جز کودک را ندیده بودند و متوجه آمدن مادر او هم نشده بودند، به راستى جا خوردند و یکباره هر شش تن ، به سوى صدا برگشتند و یکى از ایشان که هنوز کودک را در آغوش داشت ، گفت :
- ما از قبیله جرهم هستیم . با دیدن پرواز پرندگان بدین سو راه پیموده ایم . سالهاست ما در آنسوى کوهپایه هاى روبرو، زندگى مى کنیم و آب مورد نیازمان را از غدیرها و یکى دو چاه کم آب که داریم ، بر مى داریم ، این چشمه چه هنگام فرا جوشیده است ؟ شما که هستید؟
- نام من هاجر(30) است و نام فرزند اسماعیل (31). شوى من ، ابراهیم ، پیامبر خداست . این چشمه ، عنایت خدا به ماست . شویم به فرمان خداوند، من و کودکم را در این نقطه تنها نهاد و خود به فلسطین رفت . از دیدگاه من شما نیز، بى آنکه بدانید و بخواهید، فرستادگان خداوند هستید که با راهنمایى پرندگانم تشنه ، به سر این چشمه رسیده اید تا من و فرزندم از تنهایى و بیکسى بدر آییم .
یکى از مردان شادمانه پرسید:
- پس شما اجازه مى دهید قبیله ما به کنار این چشمه کوچ کند؟
- آرى ، اما بدان شرط که در این سرزمین ، به صورت مهمان ، اقامت کنید و قصد تصرف آن را در سر نپرورید.

هاجر، کودکش را در آغوش گرفت . مردان مشکها همراه آورده خود را از آب گواراى چشمه پر کردند و چون برق بر اسبهاى خویش جهیدند و چون باد به سوى قبیله خود تاختند.
اینک ، اسماعیل دهساله ، زیباترین کودک در قبیله بود و به کودکان چهارده ساله مى مانست . با موهایى مجعد و به رنگ شبق ، با گردنى افراشته و قامتى موزون و مستحکم در بازیهایى جمعى با کودکان قبیله جرهم - که هشت نه سالى بود همسایه او و مادرش هاجر شده بودند - همیشه نقش پیشوا و هماهنگ کننده داشت .
زن و مرد و کوچک و بزرگ قبیله ، او را دوست مى داستند و چشم چراغ خویش مى دانستند.
مادرش هاجر، براى او از پدرش ابراهیم بسیار سخن گفته بود اما او هنوز پدر را ندیده بود و مادر مى گفت : من خواب دیده ام ؛ پدرت همین روزها باید بیاید...
غروب بود. مردان ، همه از صحرا به قبیله باز گشته و در میدان جلوى خیمه ها، گرد هم جمع شده بودند.
قبیله منتظر هیچ مردى نبود اما ناگاه از سویى که آفتاب غروب مى کرد، بالاى بلند مردى در افق ، پیدا شد که مطمئن و آرام گام بر مى داشت و به سوى قبیله پیش مى آمد.
نخست کودکان او را دیده بودند و سپس همه از آمدن او آگاه شدند و اینک قبیله منتظر تازه وارد بود.
هاجر و اسماعیل ، پیشتر دویدند که بیشتر انتظار مى بردند.

وقتى پدر و فرزند در آغوش هم فرو رفتند براى مردم قبیله که از دورتر مى نگریستند، شکى باقى نماند که سرانجام شوى هاجر آمده بود.
ابراهیم بلند بالا بود با مویى انبوه در سر، که به سپیدى مى زد؛ چون برفهاى پیشرس که تنک برقله اى نشسته باشد.
چشمهایش درست مانند چشمان اسماعیل بود و طرح چهره اش نیز همان . ابراهیم ، اسماعیلى بزرگ مى نمود و اسماعیل ، ابراهیمى کوچک .
قبیله که گامى چند به پیشواز او آمده بود، هر سه را در میان گرفت و هاجر از شوق ، به پهناى صورت مى گریست .
اسماعیل ، دست در دست پدر، پا به پاى او گام بر مى داشت و چشمانش از شادى ، برق مى زد.

- پدر؛ من از مادر درباره شما بسیارى شنیده ام اما اکنون مى خواهم از زبان خود شما بشنوم . دوست دارید براى من از زندگى خود سخن بگویید؟
ابراهیم با نگاهى که به اشک شوق و مهر پدرى آمیخته بود، به فرزند نگریست . نخست بى هیچ پاسخى ، او را در آغوش گرفت و بوسید و موهاى مجعد و ابریشمین سر او را نوازش کرد؛ آنگاه رو به هاجر کرد و گفت :
- تا تو غذاى ما را فراهم کنى ، من و اسماعیل بیرون چادر قدمى مى زنیم و من براى او از زندگى خود سخن خواهم گفت . هر وقت غذا حاضر شد، ما را صدا کن .
- پسرم ، درست به سن تو بودم که خود را در شهر (اور)(32) یعنى زادگاه خویش یافتم در حالیکه تنها، آزر(33)، سرپرست من بود و دریغا که او بت مى تراشید و بت مى پرستید.
من با هدایت الهى ، از همان آغاز خدا پرست بودم . سالها کوشیدم تا آزر را نیز بت پرستى باز دارم ، حتى از خداوند خواستم تا گذشته او را ببخشاید و از گناه او درگذرد اما سرانجام بر من آشکار شد که او گمراه است و دست از بت پرستى نمى کشد.
در شهر ما، نمرود(34)، حکومت مى کرد و ادعاى خدایى داشت . مردم او را و بتهاى گوناگون را مى پرستیدند.
من در همان نوجوانى ، هنگامى که از هدایت آزر مایوس شدم خود را از ذلت سرپرستى او رهانیدم .
- پدر؛ پس چگونه زندگى مى کردید و چه کسى خرج شما را مى داد؟
- فرزندم ، من دیگر نوجوانى شانزده هفده ساله بودم و خود براى گذران زندگى ، کار مى کرم و مانند تو، قوى و امین بودم و کارگزاران من ، مرا دوست مى داشتند. وضع من خوب بود و تنها از بت پرستى مردم شهر، رنج مى بردم .

آن روزها، در شهر ما رسم بر این بود که هر سال ، یکروز، تمام مردم ، حتى نگهبانان بتخانه ها، زن و مرد و کوچک و بزرگ ، از شهر بیرون مى رفتند و در حالیکه غذاهایى را که از پیش پخته بودند، در بتخانه ها نزد بتها مى گذاشتند تا به گمان باطل ، متبرک شود. سپس غروب به شهر باز مى گشتند و در جشنى همگانى ، آن غذاها را با هم مى خورند.
یکسال ، وقتى همه شهر را ترک کردند، من با تبرى بزرگ ، به بتخانه اصلى شهر، داخل شدم و به نام خداوند به جان بتها افتادم و همه بتها جز یکى از بزرگترین را، شکستم و آنگاه تبر را بر دوش همان یکى نهادم . همین کار را در تمام بتخانه هاى دیگر شهر انجام دادم .
هنگام غروب ، وقتى مردم شهر باز گشتند، جشن مبدل به عزا شد. برخى از بت پرستان با سوابقى که از اعتقاد من داشتند، سرانجام دریافتند که من آن کار را کرده ام . بنابراین دستگیر و سپس محاکمه شدم . من از محاکمه خویش ‍ خرسند بودم زیرا مردم همه به تماشا مى آمدند و من فرصت مى یافتم تا به بهانه دفاع از کردار خویش ، به هدایت مردم ، بپردازم .
- پدر هیچیک از دفاع هاى خود را بیاد دارید؟
- آرى ، مثلا در پاسخ قاضى هاى محاکم نمرود، که مرا متهم به شکستن بتها کرده بودند، گفته بودم :
- (آیا نه مگر شما مى گویید که هر یک از این بت ها، خدایند؟ گفتند: آرى . پرسیدم : آیا نه مگر شما مى گویید که سرنوشت همگان در دست این خدایان است ؟ گفتند: مى گوییم . پرسیدم : پس چگونه انکار مى کنید که بت بزرگ بتهاى دیگر را خرد کرده است و من این کار کرده ام ؟ آیا بتى که سرنوشت همگان رقم مى زند از اینکه بتهاى دیگر را خرد کند، عاجز است ؟ اگر عاجر است ، پس سرنوشت همگان نیز نمى تواند رقم بزند و اگر عاجز نیست ، خود او بتهاى دیگر را شکسته است ، بروید از خود او بپرسید.)
آنان از پاسخگویى به من ، فرو ماندند؛ اما درست به همین دلیل و براى اینکه مردم به من روى نیاورند، بر آن شدند که مرا از میان بردارند. مدتى مرا در زندان نگهداشتند تا مقدمات سوزندان مرا فراهم کنند. در جاى مناسبى بیرون شهر، هیزم فراوان انباشتد. سپس روز سوزندان مرا به مردم اعلام کردند و همان روز مرا از زندان به آن محل بردند.
ابتدا، هیزم ها را آتش زدند. کوهى بلند از آتش به آسمان زبانه مى کشید.
نمردیان شادمان و یاران و پیروان غمگین بودند. چون از شدت گرما، نمى توانستند و به آتش نزدیک شوند، ناچار مرا در منجنیق نشاندند و از دور به میان زبانه هاى سر به فلک کشیده آتش افکندند.

به اراده الهى و از آنجا که من از سوى او به پیامبرى برگزیده شده بودم و نیز پیامبرى اولواالعزم بودم ، آتش در من کمترین تاثیرى نکرد و بى درنگ خاموش و زبانه هاى آن سرد و ملایم شد. من با لبى خندان و گامهایى استوار و دلى مطمئن ، در میان شگفتى همگان ، از سوى دیگر میدان ، به سوى مردم روانه شدم و فریاد شادى از مرد و زن برخاست .
- پدر، آیا پس از آن ، کافران از آزار تو دست کشیدند؟
- آن معجزه الهى چنان کوبنده و دندان شکن بود که کافران نتوانستند اوضاع را به دلخواه خویش چاره کنند. بسیارى از مردم ، دست از بت پرستى کشیدند و غوغایى بزرگ و بر پا شد. در شهر دودستگى افتاد و چنان شد که نمرود مرا به حضور طلبید و با من به احتجاج پرداخت . او دیگر به خاطر شهوت من و هواخواهى یاران بسیارى که داشتم ، نمى توانست مرا بکشد. مامورانى را برانگیخت تا زندگى را بر من و یارانم تنگ کنند و به طورى که من ناگزیر شدم همراه با برخى از یارانم به حران هجرت کنم .
مردم حران ماه و ستارگان را مى پرستیدند و من به شیوه خویش ، بسیارى از آنان را هدایت کردم .
- با چه شیوه اى ؟
- مثلا نخستین شبى که به حران وارد شدم و مردم شهر از من آیین مرا پرسیدند، من ستاره زهره را نشان دادم و گفتم که این ستاره را مى پرستم و به روش آنان ، شب را همراه ایشان ، در برابر ستاره خویش ایستادم ؛ اما هنگامى که غروب کرد، فریاد برآوردم که من خدایى را که غرب کند، دوست نمى دارم . و ماه را به جاى آن ، به خدایى برگزیدم و چون ماه ناپدید شد دوباره ، فریاد کردم که این نیز غروب مى کند و من آنرا نمى پرسندم و به جاى آن ، ظاهرا خورشید را به خدایى انتخاب کردم ... و چون خورشید هم غروب مى کرد به مردم شهر گفتم که اینان هیچیک از خود اختیارى ندارد؛ خدایى را برگزینید که این ستارگان به فرمان او طلوع و غروب مى کنند. بدین شیوه ، بسیارى از مردم ، هدایت یافتند.
حران شهرى بسیار خوش آب و هوا و آبادان بود. در همین شهر بود که من با دختر بسیار زیباى یکى از خداپرستان و موحدان شهر، به نام ساره ازدواج کردم . چندى بعد، حران دچار خشکسالى شد و من با همسرم و برخى از یارانم ، به مصر هجرت کردیم . پادشاه مصر از عمالیق بود و از زیبایى همسرم او را آگاه بودند. هنگامى که از عفت و پاکدامنى او آگاهى یافت . مادر تو هاجر را به او بخشید و ما همگى به فلسطین کوچ کردیم ، جاییکه هم اکنون ساره ، آنجاست و من از همانجا نزد تو آمده ام .
- پدر، چگونه شد که با مادرم هاجر، ازدواج کردى ؟
- ساره نازا بود سالها گذشت و من از او فرزندى نداشتم . مادر تو زنى پارسا مهربان بود. ساره خود پیشنهاد کرد که من با وى ازدواج کنم شاید خدا از هاجر فرزندى عنایت کند.
چون با مادر تو ازدواج کردم و مادرت تو را آبستن شد، ساره سخت رشک برد و بدخلقى آغاز کرد بطوریکه زندگى را بر همه تلخ کرد. من به خداوند شکوه بردم و از او چاره خواستم . خداوند فرمان داد که مادرت هاجر و تو را که شیرخواره بودى ، با خود بردارم و به این سرزمین بیاورم ...
در این هنگام ، هاجر که در پى آنان به بیرون چادر آمده بود، صدا زد:
- غذا حاضر است ؛ گفتگوى شما تمام نشد؟
ابراهیم در حالیکه دست اسماعیل را گرفته بود و به سوى هاجر مى رفتند، گفت :
- پسرم ، برویم غذایى را که مادرت فراه کرده است ، تناول کنیم .

پس از صرف غذا هاجر، از سالهیا دورى خود، به شوهر گزارش داد:
- وقتى تو ما را در این مکان به فرمان خداوند، رها کردى و رفتى ، یکباره غمى سنگین به دلم ریخت . تا تو در کنارم بودى چندان بیتاب نبودم اما همینکه رفتى و قامت و بالاى تو در افق ناپدید شد، انگار خورشید در دلم غروب کرد؛ ولى مطمئن بودم که خداوند مرا و فرزندم را در پناه خویش ‍ حفظ خواهد کرد.
امتحانى بزرگ بود. به زودى توشه و آبى که همراه ما کرده بودى ، تمام شد. خورشید بر سرمان پاره پاره آتش مى ریخت و از سنگ و صخره و شن ، زبانه هاى آتش مى جوشید. بدتر آنکه لحظه ها در تنهایى ، آرام و بى شتاب مى گذشت .
شیر در پستانم از تشنگى خشک شد و کودکم دراز آهنگ و پیاپى مى گریست . زبانم را در دهانش مى گذاشتم اما کامم از او خشکتر بود. ته مانده آبى که در تن داشتیم ، با گریه از چشمانمان بیرون مى ریخت .

کم کم صداى گریه اسماعیل ، از ضعف تشنگى به خاموشى مى گرایید. او همچنان مى گریست اما دیگر نه اشکى از چشمانش مى جوشید و نه صدایى از گلویش بر مى خاست . من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم مى رود. او را بر سر دست گرفتم و در محل کنونى چشمه روى شن نشستن و ناامید به تپه روبرو، آبى زلال روانست ؛ بى اختیار کودکم را روى زمین گذاشتم و به سوى تپه خیز برداشتم ؛ اما چون به آن محل رسیدم آن ندیدم ؛ سرخورده و مایوس روى شنهاى تپه نشستم ... این بار در نقطه مقابل آن تپه ، در این سو، آبى زلال روان بود... از بسیارى درماندگى و ناامیدى ، حال خویش را نخستین ، به سوى آب دویدم ؛ اما باز سراب بود... ولى در جاى نخستین آب به چشمم مى خورد... دوباره دویدم ، هفت بار با سعى تمام از این تپه به آن تپه ، پى سراب به امید آب دویدم و از جگر تفته به درگاه خدواند هر وله کنان ، نالیدم ؛ و هیچ امید از عنایت او نبریدم .
کودکم که در تمام این مدت ؛ به پشت روى شن خفته بود و مى گریست ؛ از سر بیتابى ، پاشنه پاهاى کوچکش را بر شن مى کشید...

من در سعى بى ثمر خویش ، هفتمین بار به کنار او رسیدم بودم که ناگاه از جایى که پاشنه پاى اسماعیل آنرا اندک گود کرده بود، رطوبت آب به چشمم خورد. با سرانگشتان ، گودى آنرا بیشتر کردم ؛ که ناگهان حیات جوشید و زندگى سر بر کرد. آبى زلال و خنک و فراوان ، به شیرینى جان ، بیرون زد و من به سجده شکر، سر بر خاک نهادم .
هنوز ساعتى نگذشته بود که پرندگان ، از همه شوى صحرا، به سوى چشمه هجوم آورند و همین پرواز پرندگان افراد قبیله جرهم را به سوى چشمه ، رهنمون شد؛ چنانکه هنوز روز به پایان نرسیده بود که شش مرد از ایشان ، بر چشمه آمدند و فرداى آن روز تمام قبیله . و من از تنهایى و بى غذایى نیز نجات یافتم .
و اینک خداى را سپاس مى گویم که شوى من نیز، در کنار من است .
- اما من دوباره باید تو و اسماعیل را تنها بگذارم و به فلسطین باز گردم . چند روز دیگر نزد شما خواهم ماند و از خداى مى خواهم توفیق دهد تا دگر باره به دیدار شما باز آیم .
- هر چه خداوند مى خواهد، همان کن !

چند سال بعد، ابراهیم یکباره دیگر به مکه بازگشت . اسماعیل اینکه جوانى برومند شده بود با بالایى بلندتر و گیسوانى انبوهتر و چشمانى درشتتر به درشتى ستارگان آسمان صحرا؛ با چهره اى بسیار ملیح و زیبا. دیگر به راستى چشم و چراغ قبیله بود. چون راهى مى گذشت چشم رهگذران را بى اختیار در قفاى خویش ، به تحسین وامى داشت . در تمام قبیله هیچکس ‍ را یاراى برابرى با وى نبود. چون بر اسب مى نشست ، از نسیم پیش مى افتاد و چون نیزه مى افکند، خیال را به واقعیت مى دوخت و تیرش ، بى خطا، تا سوفار در سویداى هدف مى نشست و از شمشیرش برق مى گریخت . زیباترین دختران قبیله آروزى همسرى او را داشند و او از سپیده پاکدامن تر بود و از خاک ، امین تر. سایه از او فروتنى مى آموخت . در صداقت از آفتاب راستنماتر بود. دورغ کار مایه بزدى یا نیاز است و اسماعیل ، این شیر صحرا، جز خدا از هیچکس نمى هراسید و جز خدا به هیچکس نیازمند نبود. مردى تمام ، و جوانمردى برومند بود.

اینک ، پدر، دوباره به دیدار او از فلسطین به مکه آمده است اما، (ابرهاى همه عالم شب و روز، دلش مى گریند).
پدر مضطرب است و غمگین ؛ و این اضطراب و غم در چهره پدر، از نگاه هوشمند اسماعیل ، پنهان نمى ماند:
- پدر، شما را چون سفر پیشین ، شادمان نمى بینم ، حقیقت چیست ؟
پدرى که اشک در چشمانش حلقه زده است و دیگر حتى یک موى سیاه در تمام سر و صورت ندارد، به آن بهار جوانى و شکوفه شاداب زندگانى نگاهى پراندوه مى افکند و مى گوید:
- فرزند دلبندم ! تو مى دانى که خواب پیامبران ، (رؤ یاى صادق ) است و من در خواب فرمان یافته ام که تو را در پیشگاه خداوند، قربانى کنم . چگونه از فرمان خداوند سربپچم ؟
چگونه دل از تو برکنم ؟
و سخت تر از همه ، چگونه این خبر را به مادرت بدهم ؟
- پدر! اینک من هیجده ساله ام ، خوب و بد را تشخیص مى دهم و تکلیف خود را باز مى شناسم . اگر فرمان خداوند اینست که من به دست تو به دیدار او بشتابم ، زهى سعادت من ...
مادرم هاجر نیز، بنده فرمانبردار خداست و هرگز در عمر خویش از فرمان حق ، سرنپیچیده است . در انجام فرمان خداوند درنگ مکن . اگر خدا بخواهد مرا از شکیبایان خواهى یافت .
کاردى در کف پدر و طنابى در دست پسر، در پى هم ، از دامنه کوهسار بالا مى رفتند. خورشید بر بلندترین قلمرو روزانه خویش ایستاده بود. پدر، پیر و شکسته ، کنار صخره اى در کمر کوه ایستاد. آنسوتر بوته اى بلند و خودرو، به چشم مى خورد.

پسر گفت :
- پدر، کارد را تیز کنید؛ اگر زودتر خلاص شوم ، شما کمتر رنج خواهید برد.
و با گفتن این سخن ، طنابى را که در دست داشت به سوى پدر دراز کرد و ادامه داد:
- اگر قربانى خدا هستم ، دستان مرا چون قربانیان ببندید.
آنگاه پشت به پدر کرد و بازوان مردانه اش را در پشت سر، به هم نزدیک ساخت و منتظر ایستاد.
پدر که آرام آرام مى گریست ، دستهاى او را با طناب بست و بعد با دست روى او را به سوى خود بر گردانید و فرزند را براى آخرین بار چون چان در آغوش گرفت و بر بناگوش و گردنش بوسه زد.
انگشتان استخوانى و مرتعش خود را در انبوه گیسوان فرزند فرو برد و به نوازش پرداخت و هر دو تلخ گریستند. نسیمى ملایم مى وزید و در نوازش ‍ گیسوان اسماعیل ، انگشتان پدر را یارى مى کرد.
اسماعیل گفت :
- شکیبا باشید. من بر آنم که در پیشگاه خداوند پشت به شما به زانو بنشینم و شما فرمان خداى را بجاى آورید، زیرا مى ترسم اگر چشمتان به چشم و چهره من بیفتد، در امر خدا درنگ روا دارید.
پس ، اسماعیل بر کرسى صخره رو به صحرا زانو زد. ابراهیم کارد را بر دیواره صخره ، صیقل داد و آنرا خوب تیز کرد و با زانوانى لرزان پشت فرزند بر پاى ایستاد.
یکبار دیگر قامت برومند فرزند را برانداز کرد که اینک چون بره آهویى معصوم پیش پاى او زانو زده ، و چشمان را فرو بسته و سر را بالا گرفته و آماده قربانى شدن بود.
نگاه از او برداشت و نگاهى به صلابت کوهسار افکند و احساس کرد غمى سنگینر از کوه ، بر سینه خسته و دل شکسته او، سنگینى مى کند. اما آیا از فرمان و آزمون خداوند گزیرى هست ؟
پس به خویش نهیب زد و با دست چپ پنجه در موى مجعد فرزند فرو برد و نام خداوند را بر زبان آورد و با دست راست ، کارد را بر گلوى فرزند نهاد.
از هول اندوه ، چشمان خویش را نیز فرو بست و کارد را چندین بار محکم و سریع بر گلوى فرزند فشرد و مالید.
اما انگار کرد که از دستپاچگى و فشار غم ، پشت کارد را بر گلوى اسماعیل نهاده بود زیرا هر چه بیشتر مى فشرد، کمتر مى برید. چشم را گشود و به کارد و بر گلوى فرزند نگریست اما بله تیز کارد بر گلو بود و نمى برید.

در همین لحظه ، صدایى ملکوتى ، در کوه پیچید:
- اى ابراهیم ! تو از امتحان سرفراز بر آمده اى ، ما قربانى تو را پذیرفتیم ؛ اینک به جاى اسماعیل ، هدیه ما را قربانى کن !
نگاه بهت زده ابراهیم ، در پى صدا مى چرخید که پشت بوته اى بلند قوچى را دید بر پاى ایستاده و به او مى نگرد.
دست اسماعیل را گشود و فرزند را در آغوش گرفت و هر دو به سپاس ‍ سجده کردند و به فرمان خداوند، قوچ را به جاى اسماعیل ، نهادند و کارد با نخستین اشاره دست ابراهیم ، از بناگوش قربانى در گذشت و خون قوچ ، تمام صخره را گلگون کرد.
بار دیگر وقتى ابراهیم به دیدار فرزند و همسر، به مکه آمد، هاجر وفات کرده و اسماعیل دخترى از قبیله جرهم را به همسرى ستانده بود. و چون او را ناسازگار یافت ، با اشاره پدر، وى را طلاق گفت و با دخترى زیبا و شکیبا و مومن ، پیمان و زناشویى بست .

آخرین بارى که ابراهیم به مکه آمد، بسیار پیر و شکسته شده بود اما همچنان صلابت و سطوت ابراهیمى با با خویش داشت .
خرمن گیسوان سپیدش چون ابریشم بر شانه ها افتاده بود و ابروانش مردانه تو همچنان سپیده بود؛ با محاسنى به رنگ برف ، در چهره اى به گونه ماهتاب . چشمان خدا بین او با نگاهى ژرف ، آمیخه مهر و عزم و ایمان و صلابت و شفقت پیامبرانه و اراده مردانه بود.
در این آخرین سفر، از پسر خواسته بود که با او به سوى تپه اى روبروى چشمه زمزم بروند. وقتى پدر از تپه بالا مى رفت ، اسماعیل که به دنبال وى روان بود، در قامت او مى نگریست و در وجود او هم پیرى و شکستگى یکصد و هفتاد و اندى سال زیستن را مى دید و هم ایستادگى ، مبارزه ، مقاومت و بت شکنى را. فرمانهاى دشوار الهى را با سرافرازى انجام داده و ایستاده زیسته بود. و اینک ، در پیرى نیز همچنان سرفرازتر از قله ها بود و نه تنها عمر دراز هیچ از بزرگى او نکاسته ، بلکه بر وقار صولت او نیز، افزوده بود. اکنون پدر، روى تپه ایستاده بود و به اطراف مى نگریست .

اسماعیل پرسید:
- پدر، در این آفتاب گرم ، براى چه ، بر این تپه ایستاده اید و مرا به چه منظور تا اینجا آورده اید؟
- پسرم ، از سوى خداوند فرمان یافته ام که درست در جاى همین تپه خانه اى براى او بنا کنم و تو باید مرا یارى کنى .
روزها به سرعت از پى هم مى گذشت و در انتهاى هر روز گرم که سراسر آن را پدر و پسر بى وقفه از تپه خاکبردارى مى کردند؛ مقدار کمى از اتفاع تپه کوتاه مى شد ولى سرانجام ، از تپه چیزى بر جاى نماند و هر دو با شگفتى بسیار با چشمان خویش ، پى هاى از پیش آماده خانه خدا را زیارت کردند! تکبیر ابراهیم ، از شکر و شادى ، در دامنه صخره ها پیچید؛ آنگاه به پسر گفت :
- دیدن این اعجاز الهى در این پى هاى از پیش بر آمده و ساخته امروز چیزى بر اطمینان گسترده من نیفزود؛ اما من روزى را به یاد مى آورم که دلم اطمینان امروز را نداشت .
به همین روى آنروز از خداوند تقاضا کردم تا با نشان دادن اعجازى ، قدرت بى منتهاى خویش را به من بنمایاند...
ابراهیم ، با یادآورى خاطره هاى گذشته ، دیدگان را به صخره هاى آنسوى صفا دوخته و انگار وجود اسماعیل را فراموش کرده بود و با خود سخن مى گفت :
خداوند فرمود: آیا به قدرت من ایمان ندارى ؟
من عرض کردم : چرا، اما از درگاه ربوبى تو مى خواهم تا با این کار، به دلم اطمینان و آرامش عطا فرمایى .
خداوند فرمود: چهار پرنده را برگزین و تن هر یک را پاره پاره کن و پاره هاى تن هر چهار را با هم درآمیز: آنگاه آن آمیخته را دوباره ، چهاربخش کن و هر بخش را بر فراز کوهى بگذار. سپس آن پرندگان را به نزد خویش فرا خوان .

چنان کردم که او فرموده بود و سرانجام چون پرندگان را فراخواندم بى درنگ ، به نزد من پرواز کردند.
از آن پس ، دلم چون عمیقترین جاى دریا، آرام یافت و به قدرت بى منتهاى الهى ، اطمینان یافتم .
ابراهیم ، سپس آهى کشید و به فرزند گفت :
برخیز پسرم تا بر این پى هاى آماده ، خانه خدا را بنا کنیم . این آخرین ماموریت الهى من است .
درود خداوند و فرشتگان و پاکان و نیکان بر او باد؛ بر ابراهیم خلیل الله ، که دوست خدا بود و تبردار حادثه بت شکنى و مرد بزرگ تاریخ توحید؛ دارنده دستهاى پرعزمى که بتکده ها را فرو مى کوفت و خانه توحید را بنا مى نهاد. درود بت شکنان بر آن پیامبر اولواالعزم باد.


:: موضوعات مرتبط: ﺩﻳﻨﯽ و ﻣﺬﻫﺒﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﺣﻀﺮت ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ و ﺍﺳﻤﺎﻋﻴﻞ , ﻋﻴﺪ ﻗﺮﺑﺎﻥ , ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﻟﻬﯽ , ﺧﺪﺍ , ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﺬﻫﺒﯽ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﻳﻨﯽ , ,



ﻋﺪﺍﻟﺖ و ﻟﻄﻒ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ
نوشته شده در چهار شنبه 12 فروردين 1394
بازدید : 421
نویسنده : roholla

زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت : اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل ؟
داوود (ع) فرمود : خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.
سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى ؟
زن گفت : من بیوه زن هستم و سه دختر دارم ، با دستم ریسندگى مى کنم ، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .
هنوز سخن زن تمام نشده بود که در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى .
حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است.


:: موضوعات مرتبط: ﺩﻳﻨﯽ و ﻣﺬﻫﺒﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﻋﺪﺍﻟﺖ و ﻟﻄﻒ ﺧﺪﺍ , ﺧﺪﺍ , ﻋﺪﺍﻟﺖ , ﻟﻄﻒ , ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭوﺩ , ﺩﺍﻭﻭﺩ , ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ , ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺧﺪﺍ , ﺑﻴﻮﻩ ﺯﻥ , ﺑﻴﻮﻩ , ﮐﺸﺘﯽ , ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻥ ﮐﺸﺘﯽ , ﻃﻮﻓﺎﻥ , ,



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 29 صفحه بعد